معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینكه پستاندارعظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگنمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
*داستان واقعی و خیلی زیبا که در پاکستان اتفاق افتاده.خیلی قشنگ و جذاب و عجیبه*
پزشک و جراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، با عجله به فرودگاه رفت..
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم..
شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا، مخلص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام ((حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى )) فرمودند: در اصفهان یک تکیه بانى بود بنام ((میرزا محمد)) که ایشان حالاتى داشت . یک روز به او گفتم براى ماتعریف کن که در این قبرستان چه دیدى ؟
رعضه در تمام مشقت ها با حضرت ابراهیم(ع) همراه بود تا آن که حضرت او را به همسری یکی از فرزندانش درآورد و خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود که همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند.
نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و منظره آتش انداختن حضرت ابراهیم(ع) را نگاه میکردند.
دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند، دید که ابراهیم(ع) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است.
دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است که آتش تو را نمیسوزاند؟
عقیق: «در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت:
خدا رحمت کند علامه بزرگوار محمد تقی جعفری این فیلسوف بی آلایش را. ایشان خیلی متواضع بودند، یک بار ایشان کتابی تحلیلی فلسفی مینویسند که با استقبال فراوانی در بین علمای حوزه روبرو میشود. طوری که کتاب فروشی اسلامیه در بازار تهران ویترین پشت مغازه اش را یکدست خالی میکند و فقط این کتاب را می گذارد...ایشان یک بار گذری وارد این مغازه میشوند، از مغازه دار میپرسند این کتاب چیست و چگونه است؟ یعنی از کیف و کمیت و قیمت...
مغازه دار که ایشان را نمیشناخته لبخندی میزند و نگاهی به ظاهر ساده و لهجه شیرین علامه می اندازد و میگوید: "حاج آقا اون کتاب سطحش خیلی بالاست به درد شما طلبه ها نمیخوره!"...علامه هم با لبخند تشکر میکنند و بیرون می آیند...
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح،بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
بی اختیار گریم گرفت…این اولین کتاب داستانی بود که میخوندم ۷ سالم بود
توضیحات : دخترک کبریت فروش نام داستان کوتاهی از نویسنده و شاعر بنام دانمارکی، هانس کریستیان آندرسن است که نخست در دسامبر ۱۸۴۵ به چاپ رسید. این داستان دربارهٔ دخترک کبریتفروش فقیری است که در سرمای منجمدکنندهٔ شب سال نو سعی دارد تا کبریتهایش را به مردمی که مشغول خرید هستند بفروشد اما کسی به او توجهی نمیکند و او که در پایان شب یکه و تنها در خیابان باقیمانده است با روشن کردن تکتک کبریتها و دیدن رویاهایش در نور آنها در گوشهٔ خیابان از سرما جان میسپارد.
امام جعفر صادق (ع) حكايت فرمايد: روزى در مراسم حجّ و طواف كعبه الهى، زنى چون ديگر مسلمان ها مشغول طواف كردن بود، در حالتى كه دستش از آستين عبايش بيرون و نمايان بود، كه ناگاه مرد بوالهوسى - كه او نيز مشغول طواف كعبه الهى بود - چشمش به آن زن افتاد و ديد كه دستش نمايان است، نزديك او آمد و دست خود را بر روى مُچ دست زن كشيد.
در اين لحظه به قدرت خداوند متعال دست مرد - هوس باز - به دست آن زن - بى مبالات - چسبيده شد؛ و هر چه تلاش كردند نتوانستند دست خود را از يكديگر جدا سازند.
افرادى كه در حال طواف بودند، اطراف اين زن و مرد جمع شدند و هركس به نوعى فعاليّت كرد تا شايد دست هاى اين دو نفر را از يكديگر جدا كنند، ولى سودى نبخشيد؛ و در اثر ازدحام جمعّت ، طواف قطع گرديد.
و بعد از آن كه نااميد گشتند، فقهاء و قضات آمدند و هر يك به شكلى نظريّه اى صادر كرد:
بعضى گفتند: بايد دست زن قطع شود؛ چون دستش را ظاهر گردانيده و سبب فساد و گناه شده است و برخى گفتند: بلكه مرد مقصّر است؛ و بايد دست او قطع گردد.
اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: ... اسب را بردم، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:
تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند...
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروختآن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های
شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره
را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ,سنگ ترازونداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه
قرار مى دادیم.
" بهترين ها را در خودتان خواهيد يافت وقتی که در ديگران خوبی بجوييد"
اين معجزه ي حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) چيزي است که در بين سني هاي سامرا، با وجود تعصبي که بر مذهب خود دارند، معروف است و مورد تأييد تمام آنهاست و حتي از بس زياد اتفاق افتاده آن را مي شناسند؛ يعني به مجرد ديدن آثار اين معجزه شروع به هلهله و کارهاي ديگري از اين قبيل مي کنند. در اين باره يکي از علماء مورد وثوق و بلکه چند نفر ديگر نقل کرده اند:
تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آن رسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدود چشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند.
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از جای کنده آمد.فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.خود را به خانه ایی درافکند.زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد).
از مدرسه که برگشت مثل هر روز خودش را توی بغل من جای داد و محکم از گردنم آویزون شد و گفت :
- بابا ... بابا ... میدونی برای کلاسمون اسم گذاشتن ؟
- نه عزیزم چه اسمی گذاشتن ؟
- اسم کلاس ما رو گذاشتن دوم تکاثر و اسم اون یکی کلاس رو گذاشتن دوم کوثر
ماتم برد و همین جوری زل زده بودم به صورتش و با تعجب چند بار پرسیدم دوم تکاثر ؟!!!! و اون هم هر دفعه با تعجب جواب داد بله بابا جون دوم تکاثر
از این کم اطلاعاتی سیستم مدیریت و معلمین یه مدرسه نسبت به علوم ابتدایی قرآنی ماتم تعجب کرده بودم ... هم تعجب کرده بودم و هم عصبانی بودم و هم ...
نمیتونستم از کنار این کار به راحتی بگذرم ...
بعد از اینکه آروم شدم و فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اینه که برای خانم مدیر نامه ای بنویسم و این نکته رو بهشون تذکر بدم و این شد که این نامه نوشته شد ...
تقريبا پانزده سال قبل ، از جمعى از علماى اعلام قم و نجف اشرف شنيدم كه پيرمرد هفتادساله اى به نام كربلائى محمد كاظم كريمى ساروقى داستان عجيب
(ساروق از توابع فراهان اراك است ) كه هيچ سوادى نداشته ، تمام قرآن مجيد به اوافاضه شده به طورى كه تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجيبى كه ذكر مى شود.
عصر پنجشنبه ، ((كربلائى محمد كاظم )) به زيارت امامزاده اى كه در آنمحل مدفون است مى رود، هنگام ورود، دو نفر سيد بزرگوار را مى بيند و به او مىفرمايند كتيبه اى كه در اطراف حرم نوشته شده بخوان .
مى گويد آقايان ! من سواد ندارم و قرآن را نمى توانم بخوانم . مى فرمايند بلى مىتوانى . پس از التفات و فرمايش آقايان حالت بى خودى عارضش مى گردد و همانجامى افتد تا فردا ...
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش. باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن میسوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک.....
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائي سر من مياري
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین