تا پنج-شش سالگی متوجه هیچ چیز نبودم اما از وقتی که اطرافیانم گلهای داخل باغچه را با رنگهای سرخ، زرد و سفید نامگذاری کردند و از قشنگی نور خورشید حرف میزدند متوجه نقیصه خودم شدم آری؛ من نابینای مادرزادی بودم یعنی هیچ گاه چهره مادرم را ندیدم و هرگز لبخند پدر رنج کشیدهام را در صورتش مشاهده نکردم.
این گونه بود که حسرت برای همیشه پا به زندگی من گذاشت. حسرت اینکه چرا نباید پدر و مادرم را ببینم؟ حسرت اینکه به چه دلیل نمیتوانم پاییز و شکوه بهار را مشاهده کنم؟ اصلا چرا من نباید مانند بقیه همسن و سالهایم از دیدن دنیا لذت ببرم و...
گاوه ما ما می کرد
گوسفنده بع بع می کرد
سگه واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی... شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس دوست شده بود. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد! برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد .
به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد!!!.
تعدادي موش رو دانشمندان داخل يك استخر اب انداختند
تمامي موشها فقط ١٧دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند!!!
دوباره دانشمندان با اينكه ميدانستند موش بيش از ١٧دقيقه زنده نمي مانند تعداد ديگري موش رو به داخل همان استخر انداختند و با علم ١٧دقيقه تا مرگ موشها
تمامي موشها رو قبل از ١٧ دقيقه از اب جمع كردند وتمامي انها زنده ماندند!!!!
موشها پس از مدتي تنفس و استراحت دوباره به اب انداخته شدند !!!!!
یکی از کانالها یه برنامه مستند حیات وحش رو پخش میکرد.
نشون میداد یه گروه محقق یه سری لاشه مرغ رو داخل یه توری گذاشته بودن و چند گودال به فاصله های 10-20 متر از هم حفر کرده بودن!
بعد از مدتی یه روباه اومد و کمی بو کشید و یه مقدار این لاشه مرغا رو جابجا کرد و رفت؛ کارشناس تیم رو به دوربین کرد و گفت این الان میره و بقیه گله و دوستاش رو میاره؛ و با استفاده از یه ربات جرثقیل توری رو جابجا کردن و اوردن تو گودال دوم و استتارش کردن و با یه مایعی که اسپری کردن اثر بو رو از مسیر از بین بردن!
یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت آقا سلام، ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟ گفتم بله گفت: فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده! تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی، هم? اهل محل همین طور هستند.هرکس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام و احوالپرسی او تغییر می کند. فهمیدم سی سال، سلامم بوی نفت می داد. سی سال او را با خوشرویی تحویل گرفتم,خیال می کردم خیلی با اخلاقم ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی به او نیست و نحوه برخوردم فرق کرده بود.
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.
یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بیزحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کردهام».
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد . کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند … وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد ، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ! دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت :
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در
گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن
طرف می برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. در حال مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
مردجوانی آخرین روزهای دانشگاه راسپری میکردوبه زودی فارغ التحصیل می شد.
چندماه بودکه یک اتومبیل اسپرت بسیارزیباچشمش راگرفته بود.ازآنجایی که میدانست پدرش به راحتی قدرت خریدآن ماشین راداردبه اوگفت: داشتن این اتومبیل همه ی آرزوی اوست.
بانزدیک شده روز فارغ التحصیلی مردجوان دائمابه دنبال علایمی حاکی ازخریدماشین بود.
بالاخره درصبح روزفارغ التحصیلی پدراورابه اتاق خودفراخواندوبه اوگفت:که چقدرازداشتن چنین فرزندی به خودمی بالدوچقدراورادوست دارد.سپس هدیه ای راکه بسیارزیباپیچیده بودبه دست اوداد.
روزي دروغ به حقيقت گفت: مــــيل داري باهم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم، حقيقــت سادهلــوح پذيرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد. دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او راپوشيد و رفت. از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود
داستان حرکت عجیب و بحث برانگیز دکتر مصدق در دادگاه لاهه سال هاست نقل محافل است، شایعه را با هم مرور کنیم:
زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینكه پستاندارعظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگنمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
*داستان واقعی و خیلی زیبا که در پاکستان اتفاق افتاده.خیلی قشنگ و جذاب و عجیبه*
پزشک و جراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، با عجله به فرودگاه رفت..
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم..
شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا، مخلص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام ((حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى )) فرمودند: در اصفهان یک تکیه بانى بود بنام ((میرزا محمد)) که ایشان حالاتى داشت . یک روز به او گفتم براى ماتعریف کن که در این قبرستان چه دیدى ؟
رعضه در تمام مشقت ها با حضرت ابراهیم(ع) همراه بود تا آن که حضرت او را به همسری یکی از فرزندانش درآورد و خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود که همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند.
نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و منظره آتش انداختن حضرت ابراهیم(ع) را نگاه میکردند.
دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند، دید که ابراهیم(ع) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است.
دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است که آتش تو را نمیسوزاند؟
عقیق: «در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت:
خدا رحمت کند علامه بزرگوار محمد تقی جعفری این فیلسوف بی آلایش را. ایشان خیلی متواضع بودند، یک بار ایشان کتابی تحلیلی فلسفی مینویسند که با استقبال فراوانی در بین علمای حوزه روبرو میشود. طوری که کتاب فروشی اسلامیه در بازار تهران ویترین پشت مغازه اش را یکدست خالی میکند و فقط این کتاب را می گذارد...ایشان یک بار گذری وارد این مغازه میشوند، از مغازه دار میپرسند این کتاب چیست و چگونه است؟ یعنی از کیف و کمیت و قیمت...
مغازه دار که ایشان را نمیشناخته لبخندی میزند و نگاهی به ظاهر ساده و لهجه شیرین علامه می اندازد و میگوید: "حاج آقا اون کتاب سطحش خیلی بالاست به درد شما طلبه ها نمیخوره!"...علامه هم با لبخند تشکر میکنند و بیرون می آیند...
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح،بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
بی اختیار گریم گرفت…این اولین کتاب داستانی بود که میخوندم ۷ سالم بود
توضیحات : دخترک کبریت فروش نام داستان کوتاهی از نویسنده و شاعر بنام دانمارکی، هانس کریستیان آندرسن است که نخست در دسامبر ۱۸۴۵ به چاپ رسید. این داستان دربارهٔ دخترک کبریتفروش فقیری است که در سرمای منجمدکنندهٔ شب سال نو سعی دارد تا کبریتهایش را به مردمی که مشغول خرید هستند بفروشد اما کسی به او توجهی نمیکند و او که در پایان شب یکه و تنها در خیابان باقیمانده است با روشن کردن تکتک کبریتها و دیدن رویاهایش در نور آنها در گوشهٔ خیابان از سرما جان میسپارد.
امام جعفر صادق (ع) حكايت فرمايد: روزى در مراسم حجّ و طواف كعبه الهى، زنى چون ديگر مسلمان ها مشغول طواف كردن بود، در حالتى كه دستش از آستين عبايش بيرون و نمايان بود، كه ناگاه مرد بوالهوسى - كه او نيز مشغول طواف كعبه الهى بود - چشمش به آن زن افتاد و ديد كه دستش نمايان است، نزديك او آمد و دست خود را بر روى مُچ دست زن كشيد.
در اين لحظه به قدرت خداوند متعال دست مرد - هوس باز - به دست آن زن - بى مبالات - چسبيده شد؛ و هر چه تلاش كردند نتوانستند دست خود را از يكديگر جدا سازند.
افرادى كه در حال طواف بودند، اطراف اين زن و مرد جمع شدند و هركس به نوعى فعاليّت كرد تا شايد دست هاى اين دو نفر را از يكديگر جدا كنند، ولى سودى نبخشيد؛ و در اثر ازدحام جمعّت ، طواف قطع گرديد.
و بعد از آن كه نااميد گشتند، فقهاء و قضات آمدند و هر يك به شكلى نظريّه اى صادر كرد:
بعضى گفتند: بايد دست زن قطع شود؛ چون دستش را ظاهر گردانيده و سبب فساد و گناه شده است و برخى گفتند: بلكه مرد مقصّر است؛ و بايد دست او قطع گردد.
اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: ... اسب را بردم، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:
تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند...
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروختآن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های
شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره
را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ,سنگ ترازونداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه
قرار مى دادیم.
" بهترين ها را در خودتان خواهيد يافت وقتی که در ديگران خوبی بجوييد"
اين معجزه ي حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) چيزي است که در بين سني هاي سامرا، با وجود تعصبي که بر مذهب خود دارند، معروف است و مورد تأييد تمام آنهاست و حتي از بس زياد اتفاق افتاده آن را مي شناسند؛ يعني به مجرد ديدن آثار اين معجزه شروع به هلهله و کارهاي ديگري از اين قبيل مي کنند. در اين باره يکي از علماء مورد وثوق و بلکه چند نفر ديگر نقل کرده اند:
تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آن رسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدود چشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند.
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از جای کنده آمد.فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.خود را به خانه ایی درافکند.زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد).
از مدرسه که برگشت مثل هر روز خودش را توی بغل من جای داد و محکم از گردنم آویزون شد و گفت :
- بابا ... بابا ... میدونی برای کلاسمون اسم گذاشتن ؟
- نه عزیزم چه اسمی گذاشتن ؟
- اسم کلاس ما رو گذاشتن دوم تکاثر و اسم اون یکی کلاس رو گذاشتن دوم کوثر
ماتم برد و همین جوری زل زده بودم به صورتش و با تعجب چند بار پرسیدم دوم تکاثر ؟!!!! و اون هم هر دفعه با تعجب جواب داد بله بابا جون دوم تکاثر
از این کم اطلاعاتی سیستم مدیریت و معلمین یه مدرسه نسبت به علوم ابتدایی قرآنی ماتم تعجب کرده بودم ... هم تعجب کرده بودم و هم عصبانی بودم و هم ...
نمیتونستم از کنار این کار به راحتی بگذرم ...
بعد از اینکه آروم شدم و فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اینه که برای خانم مدیر نامه ای بنویسم و این نکته رو بهشون تذکر بدم و این شد که این نامه نوشته شد ...
تقريبا پانزده سال قبل ، از جمعى از علماى اعلام قم و نجف اشرف شنيدم كه پيرمرد هفتادساله اى به نام كربلائى محمد كاظم كريمى ساروقى داستان عجيب
(ساروق از توابع فراهان اراك است ) كه هيچ سوادى نداشته ، تمام قرآن مجيد به اوافاضه شده به طورى كه تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجيبى كه ذكر مى شود.
عصر پنجشنبه ، ((كربلائى محمد كاظم )) به زيارت امامزاده اى كه در آنمحل مدفون است مى رود، هنگام ورود، دو نفر سيد بزرگوار را مى بيند و به او مىفرمايند كتيبه اى كه در اطراف حرم نوشته شده بخوان .
مى گويد آقايان ! من سواد ندارم و قرآن را نمى توانم بخوانم . مى فرمايند بلى مىتوانى . پس از التفات و فرمايش آقايان حالت بى خودى عارضش مى گردد و همانجامى افتد تا فردا ...
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین