مقیم لندن بود. تعریف می کرد؛ که یک روزسوار تاکسی میشود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمیگرداند بیست پنس اضافه تر می دهد"
میگفت؛ چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافی را برگردانم یا نه؟" آخر سر به خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم وگفتم آقا این را زیاد دادی...
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکزشما مسلمانان و مسلمان شوم , اما هنوز کمی مردد (دو دل) بودم . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگه بیست پنس را پس دادید , بیایم. فردا خدمت می رسم.
تعریف می کرد؛ تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم....""
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین